نویسنده : بهاءالدین محمد بلخی (سلطان ولد) ،
زنده شدن
همه چیزها نیست شوند و فنا گردند، ارواح پاک و ملایک و افلاک و زمین و عرش و کرسی و لوح و قلم و غیره، لیکن مردن مؤمن را اگرچه صورتش مُردن است و نیست شدن، اما مردن نگویند، هم چنانکه گندم یا دانه درخت اصلی را که در زیر زمین می کارند آن دانه زیر زمین متلاشی و نیست می گردد و به کلی گندیده و معدوم می شود، چون نفخ صور بهار بر همه حبوبات می رسد آن نیست گردیده به صد هزار چندان خوبی که داشت هست می گردد، پس در حقیقت آن دانه نمرده باشد.
* * *
مردن آن بود که دانه تلخ بد یا خار خَلَنده زشت که هر لحظه می گوید که کاشکی نبودمی و در عالم نیامدمی، چون بمیرد و نیست شود آن زشتی او یکی در هزار می شود این چنین مردن را مرگ گویند، بلکه چنین حالت بتر از مرگ است زیرا که بسیاران که در شکنجه و حالت بد آرزوی مرگ می برند و هم چنین کافر چون زشتی خود را ببیند گوید که: ای کاشکی چنانکه اول بودم باز هم چنان خاک بودمی و هست نشدمی و هم چنین کفّار از شدت عذاب تمنای مرگ می کنند و از خدای تعالی به هزار جان التماس کنند، حق تعالی مراد ایشان را به جای نیاورد چندانکه آتش، پوست و گوشت ایشان را می سوزد و می خورد و نیست می گرداند، حق تعالی باز از نو پوست و گوشت می آفریند تا آتش دوزخ آن گوشت و پوست را می سوزاند.
پس چون مرگ بِهْ ازین حالت باشد، اگر این حالت را مرگ گویند دروغ نباشند بلکه از صد راست یکی گفته باشند، اگر شخصی را ده درم بخشیده باشند پیش مردم اگر بگوید پنج درم به فلان بخشیده اند این سخن دروغ نباشد، زیرا کسی که ده درم داده باشد البته پنج درم نیز داخل آن باشد پس پنج که گفت راست بود. پس چون آن حالت صد برابر مرگ است اگر کسی مرگش خواند خلاف نگفته باشد از صد یکی گفته باشد، پس بنابراین مرگ اشقیاء و بَدان مرگ باشد زیرا که به وقت حشر بدی شان یکی در هزار خواهد بودن و مرگ مومنان و صلحا و اولیا اگرچه مرگ است مرگ نگویند بلکه زندگی خوانند که «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللّهِ أَمْواتًا بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ فَرِحینَ؛ مپندارید که کسانی که برای خدا زیستند و خود را برای خدا فدا کردند و کشته شدند که ایشان مرده اند بلکه ایشان زنده اند در حضرت آفریدگار خود، حق تعالی در آن نیستی شان رزق می دهد و از آن رزق شادمانند.
فقط خدا می ماند
پس حق تعالی می فرماید که غیر من همه نیست شوند و نمانند از آدمی و فرشته و پری و دیو من تنها بمانم که «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلاّ وَجْهَهُ» لیکن مؤمنان و فرشتگان اگرچه بمیرند و نیست شوند، آن را مرگ نگوییم عین زندگانی خوانیم هم چون مردن و نیست شدن دانه گندم در زمین، لیکن مرگ اشقیاء و گمراهان را مرگ خوانیم، زیرا بعد از مرگ و نیستی، آن هستی که ایشان را وقت حشر خواهد شدن برتر از صد هزار مرگ است. این تفسیر و این شرح را بر قول و عقیده آن طایفه می گوییم که می گویند که البته آیت «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلاّ وَجْهَهُ» این تقاضا می کند و معنیش این است که همه بمیرند مؤمنان و فرشتگان و پاکان، هستِ غیر خدا نماند بر این تقدیر که ایشان می گویند و اعتقاد بسته اند اثبات کردیم که چنین مرگ اگرچه مرگ است و نیستی است اما این نیستی و مرگ عین زندگانی است.
جان چیست؟
اگر کسی سؤال کند جان چیست؟ بگویندش که ای کور غافل! اینکه می پرسی چیست هیچ مرده ای بی جان سؤال نکند، هیچ تن بی جان به پا رود یا به دست گیرد یا به چشم بیند یا به گوش شنود یا به زبان گوید؟ جان دیوار نیست که دست بر او نهی، جان معنی ای است که به هر چه رسد زنده کند و در حرکت آرد.
پس جان چیزی است که چون با تو باشد زنده باشی و از تو صد هزارگون حرکت آید از رفتن و گرفتن و گفتن و نشستن و دیدن و شنیدن و راحت و اَلم و چون جان از تو برود، اینها همه از تو نیامد، جمادی شوی افتاده هم چون سنگ و کلوخ؛ پس چون جان را می بینی، چون می گویی که جان چگونه باشد؟ آخر دیدن معانی که آن وجدانی است قوی تر است و ظاهرتر از محسوس مثلاً به حس چشم، جسم شخصی را می بینی، چون چشم بر هم نهی او را نبینی یا سخن شخصی می شنوی، چون گوش ها را پنبه درآکنی نشنوی، لیکن چون در درون تو غم یا شادی آید به مردم گویی که این دم، شادم و یا غمگینم، اگر چشم بر هم نهی و اگر باز کنی آن شادی و غم پنهان نمی شود و از تو غایب نمی گردد.
دل چیست؟
آنچه دل می گوییم، مقصود ما از دل، آن قطره خون نیست و یا آن گوشت پاره، آن چنان دل جمله حیوانات را هست، مثل گاو و استر و گوسفند همه را دل هست و شُش و جگر، لیکن مقصود ما از دل آن نور بی چون است که رهگذر و مظهرش آن قطره خون است و آن نور بی پایان و بی کران است هم چنانکه نور چشم عین آن سپیدی و سیاهی چشم نیست، رهگذرِ بینایی صورت آن چشم شده است و هم چنین شنوایی قالب گوش و استخوان نیست، رهگذرِ شنوایی است، حواس هم چون ناودان هایند که آب از ایشان گذرد و باز این پنج حس که شنوایی و بینایی و بویایی و چشایی و لمس است این همه اگر گوناگونند، الا از یک جان زنده اند و بر کارند.